محل تبلیغات شما



داغ برادر را برادر مرده میفهمد.

دستش را درون دهانش فرو برد وانگشتش را از ته دل گازمیگرفت تا جیغ نزندبه تابوت برادر نزدیک شد

معراج شهدا آن روز عطر عزت را می داد

آری برادرش بعد از سی ویک سال برگشته بود


این روزها تا به خودم می آیم

هی نیامده خودم هم رفته ام و این خویش را تنهاگذاشته ام

شب که میشود جای خالی ها در گوشه ی دلم مثل یک زخم سر باز میکنند و چه دردناک میشود برای من این حضورهای بی حضور

شب که از نیمه میگذرد هی خیال میبافم که چنان می شود وچنان میکنم اما مثل یک انسان مسخ شده گاهی مینشینم گوشه ای و به گذر زمان فکر میکنم

هفت سال دیگر در آستانه ی سی سالگی چه اهمیتی دارد چند تار مو از موهایم سفید شده باشد یا با رنگ مویی سرپوش به روی این جوان پیر بگذارم

هفت سال دیگر چه اهمیتی دارد کدام یک از دوستانم کدام نقطه از دنیا باشند وقتی دیگر جایی در زندگی هم نداریم

هفت سال دیگر باید سیروس را صبح زود از خواب بیدار کنم میز صبحانه را برایش بچینم و چای دم کنم و با یک خداحافظی بدرقه اش کنم و به خدا بسپارمشهفت سال دیگر شاید دعوتنانه برای کودکی فرستادم و سه نفر شدیم

تا بیاید عزیزدل من و سیروس شود.کودکانه غر بزند دستش را یواشکی سمت قندان ببرد و کی قند بردارد یا برای یک اسباب بازی پاهایش را روی زمین بکوبد و بگوید من این اسباب بازی را میخواهم .هفت سال دیگر شاید انقدر خام نباشم و باصدای بلند نخندم شاید آنقدر غصه هایم زیاد باشد که یادم برود برای کودکم قصه بگویم.

این قصه را برای تو میگویم شاهزاده ی من تو باید بیایی و به زندگیم نشاط ببخشی همه ی ذوق آینده ام به آمدن توست برای همراهی زندگی

میخواهم به شیطنت هایت باصدای بلند بخندم

با تو بازی کنم 

با تو کودک شوم

نمی دانی چه ذوقی دارد کشیدن لپ هایت

اخم کنی قهر کنی غر بزنی در آغوشم محکم بگیرمت بگویی آخ مامان خفه شدم 

وببخشیدی بگویم و خداراشکر کنم برای داشتنت

کودکانه مینویسم این روزها قصه هایی برای لالا کردنت تا بیایی وشب هنگام با قصه ای به سرزمین خوابهای رنگارنگ بدرقه ات کنم

شبت بخیر رویای شیرینم


زیر همان درخت بیدمجنون لیلاوار عاشقش شدم درست همان جای همیشگی همان جایی که شهر زیر پاهایم تمام میشد درست در انتهای جاده پایان شهر پایین تر از دانشگاه همان جا بود که خیره خیره برایش مردم و پایش به رویاهایم کشیده شد.

راستی هنوز هم کتاب هایی که هدیه داده بودم را داری؟ورقشان میزنی؟هنوز هم سه شنبه ها که میشود همان جای همیشگی میروی؟

دلم برای انتهای شهر تنگ شده

برای این وبلاگ متروکه

برای شعرهایی که نوشتم وپاره کردم

حتی دلم برای

خوب است که هستی خوب است که دارمت برای فرداهایم اما عزیزجان این دختر رویازده از واقعیت میترسد

از مردم شهر میترسد

تو دستهایش را بگیر

دستهایم را بگیر

مثل همیشه نقش اول رویاهایم باش با یک جفت چشم عسلی تا مثل دیروزها برایت بمیرم.

دوستت دارم

امضا:مریم تو

 


غیر از تو در این شهر کسی باب دلم نیست جوری که دلم خواسته بی تاب دلم نیست بر فرض که با کل جهان عکس بگیرم تصویر کسی جز تو که در قاب دلم نیست این برکه پر از ماهی و ای ماه یگانه جز طعمه عشق تو به قلاب دلم نیست تا چشم سیاه تو مرا جوهر شعر است سهم تو بغیر از غزل ناب دلم نیست هر چند کویر است فقط دُر من ای عشق تا غرق توام حسرت دریا به دلم نیست

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها